نیست که نیست؟

ساخت وبلاگ
وقتی آمدی تازه از درمانگاه آمده بودم و سعی می کردم بخوابم. ولی فقط سعی می کردم. مثل وقت هایی که حالا سعی می کنم دلتنگت نباشم و هستم. از در آمدی تو، بغلم کردی و گفتی بیش تر از این نمی شد گریه کنی؟ و گفتم نه! گفتی قراره بمیرم؟ گفتم نه! گفتی پس چرا با خودت اینطوری می کنی؟ و دیگر جوابی ندادم. با نبودن تو قرار بود من بمیرم. من!کنارت دراز کشیدم، مثل همیشه و هربار. دست کشیدی روی گونه هایم و سرم را فرو کردم زیر گردنت. بوسیدمت. برای آخرین بار فکر کردم زندگی واقعاً تو را تا ابد به من بدهکار است. اینکه تو را انقدر دوست دارم و نمی شود تا ابد کنارت باشم را به من، بدهکار است. خوابت برد. تویی که سه روز بود بی قرار بودی خوابت برد. و من صدای نفس کشیدنت هایت را برای آخرین بار گوش کردم. صورتت را وقتی خواب بود، برای آخرین بار نگاه کردم و این بار سعی کردم گریه نکنم و توانستم. سعی کردم همه چیز خوب یادم بماند، حرف هایت، نصیحت های آخرت و بوسه هایت... اما نتوانستم. انگار ذهن من از عمد می خواهد بخش هایی از تو را فراموش کند تا قلبم در دوری از تو کمتر زجر بکشد. اما مگر می شود؟برای بدرقه ات تا فرودگاه نیامدم. من حتی برای خداحافظی با تو نیامدم. تو آمدی. تو آغوش بزرگ و امنت را مثل همیشه به رویم باز کردی و من چقدر تنها شدم و چقدر تنها هستم بدون تو... بدون نگاهت، بوسه هایت، آغوشت و چشم هایت... چه بد که چشم هایت را دیگر هر روز نمی بینم. چه بد که وقتی دارم یک چیزی را تعریف می کنم، ذوق چشم هایت را نمی بینم. و چه بد که از پشت گوشی نمی توانم آغوشت را داشته باشم. به فرودگاه نیامدم چون جانش را نداشتم. چون توان لبخند زدن و آرزوهای خوب خوب کردن را نداشتم و گریه ام می گرفت. من، و فقط من، و فقط من شاید بدانم که این برا نیست که نیست؟...
ما را در سایت نیست که نیست؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soheylakaviany بازدید : 26 تاريخ : شنبه 14 مرداد 1402 ساعت: 13:39